August 21, 2014

Metropolis

چند روز بود ليفم كار نمى كرد. توى شلوغى مترو هر چى بساط اين پيرزن ليفيا رو زير و رو كردم يه ليف كنفى كه اونقدر زبر نباشه كه پوست آدم رو رنده نكنه، پيدا نكردم. يه پاشنه كش با كله ى فاميل دور، پشت بندش، دو تا بسته دوازده تايى شمع بى اشك خريده بودم كه توى اون خرماچپون واگن، ديدم خيلى وقته از باقرخان رد شديم. يه بسته ديگه شمع خريدم و، بالاخره اتفاقه ديگه، پل مديريت پياده شدم. نميدونم هوا واقعن شرجى بود، يا عرق فشرده ى كشاله هاى توى مترو بود كه تازه اثر كرده بود. هرچى بود، تا پامو گذاشتم بيرون يه نسيم مرطوبى كه بوى باقالى دوشب مونده ميداد، خورد به صورتم. باقالى رو با گلپر كه اصن دوس ندارم. حالا باز فلفل سياه و آبليمو يه چيزى. بهتر از همه خونه ى عموم اينا بود كه با غلافش مى پختن و خيلى هم تندش ميكردن. شلغم هم تا اونجا كه يادمه زياد مى خوردن. يه جور دسرمانندى. يزدى هم نيستن ها. بى احترامى به اقوام و ملل نباشه. فك كنم اونو هم تند ميكردن. من تا همين دو سه ماه پيش لب به شلغم نزده بودم. تيريپ ايش و ويش. گئول كه سرما خورده بود، پختم. شلغم كه خوب پخته باشه و چاقو كه نسبتن تيز باشه، يه جور خيلى خوبى قاچش ميكنه. فرت فرت. يه تـَن زدم، مزه ش هم بد نبود. طعم كه نداشت. بو داشت و شورى. و باقالى. جريان سيال ذهن نيست ها. حواسم پرت شد فقط. سه چار قدم بيشتر نرفته بودم كه حس كردم يكى داره تـِپ تـِپ ميزنه پشت زانوم. با همون ريتمى كه فرامرز قريبيان توى اكثر فيلماى كيميايى از پشت ميزنه رو شونه ى رفيق تخميش كه بعد از بلبشوى سى تير مهتاب رو ول كرد و رفت تو افق ناپديد شد. برگشتم ديدم يه پسره ى سيه چرده س، به قواره ى يه نون بربرى. سنگك هم نه حتى. بچه جون آدامس نميخوام. كيت كته. كيت كته؟ خب دوتا بده. خيلى انى. هنه؟ ميگم خيلى انى عناقا. خنده م گرفته بود. يه جور خيلى حرفه اى مى گفت: ان. جنابعالى؟ من كودك كارم. هرهر، باز خوبه جيمز باند نيستى. مثه بز نگام كرد. جورى كه خجالت كشيدم از شوخى ضعيفم. جريان چيه؟ هيچى. نه، جدى، جريان چيه؟ هيچّى ديگه، بعد از سه سال پست نميذاشتى لابد مى گفتن طرف لال مرد. چرت ميگيا، چه ربطى داره؟ چرت نميگم، آخه فلسطين به تو چه؟ تو مثكه مشكل داريا، من هر چى بخوام مى نويسم. نميخواى نخون. آره مشكل دارم، دووشوارى هم دارم. چطور واسه كودكان كار كه ميرن زير ماشين صدات در نمياد؟ مجتباى خودمون پارسال دم چارراه شهربازى له شد زير سمند. واسه بچه هاى كوره آجرپزى كه سل ميگيرن چرا صدات در نمياد؟ واسه بچه هاى قاليباف كه سل ميگيرن؟ واسه بچه هاى آفريقا كه سل ميگيرن؟ اونا از گشنگى ميميرن البته، ببخشيدها. ديگه بدتر. ديگه بدتر. بعد زد زير گريه. يعنى نزد، ولى تا دمش رفت. تو مثكه صمد بهرنگى زياد ميخونى، نه؟ آره، ميخونم، كه چى؟ اينا انبازى تورو توجيه نميكنه. اين همه بچه هر روز داره همه جاى دنيا به گا ميره، اونوخ فقط غزه آدمه؟ ما انيم؟ ميخواى همين الان برات برم زير پرادو كه حاليت بشه؟ ديدم اين كودك كار قصه ى ما داغونتر از اين حرفاس. واسه اينكه جو رو تلطيف كنم با لهجه ى داوِنـَـه گفتم: تو نوَفهمى. يعنى ميگى من نفهم ام؟ يه لحظه چشمامون رو هم گير كرد، بعد شروع كرديم در حاليكه دستامون رو زير شكممون گرفته بوديم بطرز وحشيانه اى، كه در عين حال مصنوعى بود، خنديدن. از اينجا به بعدش ديگه حالت جشنواره اى پيدا ميكنه. دستش رو گرفتم رفتيم لبه ى اتوبان نشستيم. از اونجا بيغوله هاى زير پل مديريت پيدا بود، كه معتادا مشغول معتادى كردن بودن و بدبختا مشغول بدبختى كشيدن. من يه بحث خيلى منطقى و جامع رو شروع كردم و خيلى قشنگ و وارد براش توضيح دادم كه چرا. خورشيد تقريبن غروب كرده بود كه شروع كرديم به روشن كردن شمعا، يكى واسه مجتبا، يكى واسه آجرپزى، يكى واسه قاليبافا، يكى واسه آفريقا، يكى واسه هواپيماى مالزى، يكى واسه بوسنى، يكى واسه فلسطين، يكى ديگه هم واسه فلسطين، يكى ديگه هم...ء

August 9, 2014

درباره ى لجن

ديروز داشتم تو جاهاى پرت موبايل علافى مى كردم كه يه در نيمه باز ديدم. با زانو يه قيژ دادم به در. نور خاكسترى، يا نارنجى نامربوطى زد بيرون. دو سه بند انگشت خاك نشسته بود رو اچتى-امل. اينجا بلاگى ميل لنگ بريده بود و ناتمام مانده بود. يه بستنى نيمخورده هنوز روى درفتباكس بود. خوشمزه بود.  

من، كه يه آدم واقعى هستم، سالها قبل، در لحظاتى كه در برابر جوخه ى تيرباران، در انتظار فرمان آتش بودم، يه كاراكتر دوغمسلك ساخته بودم كه مخلوطى بود از بهلول و بارباپاپا و محمود بصيرى. يه چند وقتى قيقاج رفت بعد يه روز به قصد خريد گوجه سبز، خارج شد و تا امروز مراجعه نكرده. حتا عكسش رو قبل از اخبار شهرستانها نشون داديم. همون كه ماسك كرگدن زده. ماسك رو دو سال پيش توى جوب پيدا كردم. اين بود وبلاگ من. ازموسيس. 

من فاقد رسم الخط و زبان ويژه و شيوه ى نوشتارى و مسائل هستم. اگر نوع جمله هايم بوى نا مى دهد يك نفر بوق بزند. من تابحال هيچ چيز ننوشته ام. گئول، حتا براى تو هم ننوشته ام. البته تو حساب نيستى. تو هميشه در صـِـدارس منى. حرف زدن آسونتره و به قول سعدى، عشق در مكالمه است. 

من از كودكان پكيده ى غزه معذرت مى خواهم. من صحنه ى آوار را روى مغز شما ديدم و از اينكه نتوانستيد من را مجبور به واكنش كنيد شرمنده ام. امروز هم به يك دليل كاملن مادى، فلــزّى، اينجا آمده ام. مجلس، پنج تا هفت، به صرف خيار و دانماركى، از كودكان دلبند شما در فرصت مناسبترى، هرگز، پذيرايى خواهد شد. 

چهار سال و دو ماه و سه هفته است كه حال خوبى دارم. چهار سال و دو ماه و سه هفته است كه در يك ظهر تابستون، پاچه هامو زدم بالا و پام رو فرو كردم توى اين نهر خنكى كه از وسط اين باغ گردو، توى جاده چالوس، نرسيده به آسارا، رد ميشه. بوى پونه هم مياد

 كار به جايى رسيده كه پس پرده احساس گناه مى كنم. چهار سال و دو ماه و سه هفته است كه سيرم و فقط به اندازه ى يه بستنى جا دارم. از اينكه با داغونهاى جهان عاى كانتكت برقرار كنم شرم دارم. هيچ كس در اين سراى سپنج شايسته ى داغون بودن نيست. هيچ بچه اى نبايد بپــُـكه. 

سه روز پيش كه پستچى بالاخره بعد از پنج ماه انتظار شمعدون مسى رو اورد، حالم تكميل شد. زندگى لب به لب شد. يعنى با چينش فعلى نيروهاى فيزيكى كهكشان، حتا براى يه قوطى كبريت خالى هم جا ندارم. من از تمام قوطى هاى جهان، از زلم ها، زيمبوها، خنازير، پنازير، استغناء مى ورزم. 

كودكان غزه، دنيا اونقدر هم گـُـهـگرفته نيست. علم در حال پيشرفته. حداقلش اينه كه اين فرضيه ى فيزيك كه جهان، سيزده و نيم ميليارد سال بعد از بيگ بنگ، در حال انقباض و كوچيك شدنه در حال اثباته. مگر نه اينكه همه ى ما، توى شهرهاى چندميليونى، همكلاسى ناممكن دوم دبيرستان رو هميشه در نابزنگاه ترين موقعيت مى بينيم؟ 

اصلن چرا راه دور بريم، همين خود شما، تا چند سال پيش كودكان فلسطين بودين، حالا كودكان غزه، چند سال ديگه كودكان شارع ابو قنبيد، بعد كودك اتاق عقبى، بعد نقاشى توى باد، بعد، محو ميشين. 

داشت يادم مى رفت. اومده بودم اين رو بگم اصلن. خيليا با شما رودرواسى دارن، ولى خودتون شايد تا حالا فهميده باشين. اينجا، كسى به سزاى چيزى نميرسه. خيالتون راحت

من آدمى نيستم كه به آسونى تحت تاثير اشياء قرار بگيرم. شما بايد اين شمعدون غول پيكر مسى رو ببينيد تا بفهمين چرا من اينقدر هيجان دارم. همين حالا كه در گوشه ى محبوب هال، با زاويه صد و سى درجه لم داده م، دارم مى بينمش روى ميز اون سر خونه، كه با زيبايى چهل زن، انحناهاى ارگانيكش رو. از كدامين بيغوله ى هند؟ با دستان كدامين پيرمرد چركول دنده پيدا؟ آه، احساسات قوى. 

من از نگاه كردن به مس خسته نمى شوم. شايد "قسمت" من در زندگى اين است، كه به مس نگاه كنم، گئول. 

September 3, 2013

خ




آشنایی با شیراز

این قسمت: کمرخارون




ساعت یازده صبح چهارشنبه ی گذشته، در راسته ی بزّازهای بازار وکیل، مردی حدودن پنجاه ساله در میان موج توریست ها که اکثرن زنان قشقاییگونه و بندریطور هستند، عمود بر گذر جمعیت ایستاده و کمرخارون می فروشد. مرد عمیقن پوکرفیس (قمارچهره) است و حتا فسیلی هم از آخرین باری که خندیده یا رنجیده، لابلای گسل های فقیرانه ی صورتش دیده نمی شود. انگار که صورت ورچلوسیده اش را از ساروج سرشته باشند. مرد با مونوتون ترین و بی تفاوت ترین صدای ممکن، نه بلند و نه ضعیف، با درنگی روی «و» و ته مایه ای پرسش گونه (کمرخارون؟ انگار خودش هم مطمئن نباشد از وضعیت)، و فاقد هر شائبه ای از تحریک عابران به خرید، جنسش را معرفی می کند: کمرخارون... سه چار ثانیه مکث... کمرخارون. و در طول دو سه ساعت بعدی، که دو سه بار دیگر هم از آنجا رد شدیم، نه میزانسن تغییری کرده بود، نه مونولوگ. کمرخارون... سه چار ثانیه مکث... کمرخارون. مرد موهای  صاف و چرب خاکستری دارد، و ریش سیخ سیخ و چرب خاکستری و شلوار معقول و چرب خاکستری و در این بلبشوی گرما و عرق و عطرهای ارزانقیمت، یک چیز بافتنی یقه هفت پوشیده که محتوی شکمی میانه حال است. پلک بالا و ملحقاتش تا لبه ی مردمکش آویزان اند و پلک پایینش به بالشتکی کبود منتهی می شود که البته به کبودی لب های کلفتش نیست. امیدوارم آن روز یک نویسنده ی روس هم از راسته ی بزّازها رد شده باشد تا شرح کامل و دقیقتری از اوصاف مرد کمرخارون فروش در حافظه ی بشر ثبت شده باشد. در غیر این صورت نکته ای که حتمن باید خاطرنشان شود این است که حتا برای منی که در عمرم فقط همین یک بار یک کمرخارون فروش دیده ام، و تجربه ی شخصی در امور مرتبط با کمرخارون نداشته ام، تصور شغل دیگری برای او، غیرممکن شده است. بس که کاسب، و کسبش بهم تنیده، هوموژن و لاینفک بودند.





کمرخارون وسیله ایست متشکل از یک دسته و یک کلّه، که در مورد خاص فوق، دسته پلاستیکی و قرمز رنگ بود، به طول حدود پنجاه سانت، و کلّه شبیه دست عروسک بود، با چهار انگشت، به رنگ جوراب رنگ پا، به پهنای حدود پنج سانت. از کمرخارون برای دسترسی به نقاط کور کمر در هنگام خارش استفاده می شود. تا پیش از اختراع کمرخارون، اینکار به روش دیم، و توسط سیخ کباب، میل بافتنی یا هرچیز دراز و در دسترس دیگر انجام می شد. کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من. این انگول حکیمانه فقط نود درصد درست است. چون ده درصد از نواحی مرکزی کمر در سرزمین هایی واقع شده که یا بالکل خارشبل نیستند، یا هستند ولی نه آنجوری که کیف بدهد. کلن ما دو نوع خاراندن داریم. یکی آنکه صرفن به قصد رفع خارش است. و دیگر آنکه به قصد کسب لذت مرموز و کیف حلالی انجام می شود که در حین خاراندن به آدم دست می دهد. کمرخارون ضمن مکانیزه کردن خار، تمرکزش روی دسته ی دوم است. اغلب به کنایه می پرسند آخر مگر وسط کمر آدم چند بار در سال احتمال دارد به خارش بیفتد که حالا بیاییم و دستگاهی برایش بخریم و برای روز مبادا انبار کنیم. اوّلن، شیوع کمرخارگی در طبیعت اغلب دست کم گرفته می شود. بخصوص اینکه کمرخارگی محدود به انسان نیست و همه ی ما در مستندهای رازبقا خرس هایی را دیده ایم که کمرشان را به درخت می مالند و خرهایی که پشت به خاک خرغلت می زنند و غیره. دوّمن، نقطه ی کور یکی از مباحث مهم فیزیک است و هنوز که هنوز است دانش بشری نتوانسته مانع از این شود که گاهی به محض اقدام به یک گردش به چپ نرم، در یک کوچه ی شش متری خلوت، ناگهان یک تریلی هجده چرخ از وسط آینه بغل خالی، ترمز ببُرد. سوّمن، خارش کمر یک امر روزمره ی کمیت-محور و دم-به-ساعت نیست و جایگاهش به مراتب بالاتر است از خارش زخم در حال خوب شدن، یا خارش مغاک گوش که از تیررس سوییچ راننده تاکسیها هم دور است ، یا خارش نوک دماغ بر اثر عبور یک مگس از سه متری آدم، و امثالهم. این خارشها همه یک علت مادی و بیرونی قابل کشف دارند. اما خارش نقطه ی کور کمر یک پدیده ی ناملموس است که انگار بیشتر به نیت اینکه دور هم باشیم رخ می دهد و بخاطر روحیه ی تنوع طلب بعضی از اعصاب. شما هرچقدر هم که بگردید، آنجا روی کمر چیزی پیدا نمی کنید. در مقابل، همان صعب العبوری و سخت الوصولی، شهوت مرابخار-مرااساسی-بخار را بیشتر و بیشتر شعله ور می کند و همزمان نوعی فرهنگ انتظار، نوعی گوشبزنگی سرخوشانه را پرورش می دهد و اینجاست که یک کمرخارون حی و حاضر و روپا، می تواند ارزشهای خود را نشان دهد. 


  

August 31, 2013

Stuff Are More Mediocre Than They Appear In Ayneh Baqal of Pride








داستانی بسیار کوتاه با پایانی نسبتن خوش: زوال فناوری شــِــر


يك روز همه از شر كردن خسته شدند. ديدند زندگي ديگران و زندگي خودشان دقيقن به يك اندازه معمولي است. با تأني پا پس كشيدند و رفتند روي تراس دراز كشيدند و سعي كردند بوي  توپ هفت سنگ و درخت شاتوت مادربزرگ و چيزهايي از اين قبيل را دوباره در باد عصرانه ي شهريور كشف كنند. با تقريب خوبي فقط بوي كلاس پنجم مي آمد در ميانه ي آبان، زنگ علوم، كه معلم ناغافل درس مي پرسيد. اين بو به هيچ درد خاصي نمي خورد. چرت شان گرفت و اتفاقن چه چرت كرخت و معقولی هم از آب در آمد.







August 15, 2013

I've Seen Many Khooban, But You Are Cheez e Digar



خانم يا آقای ز.پ از خارج، ايميل زده ن و التماس كرده ن كه چند تا از نقاط خيلی ديدنی ايران رو به ايشون كه سفر عنقريبی به ايران دارن معرفی كنم. با توجه به اينكه من شناختی از سلائق و سطح شعور ز.پ ندارم، برای شروع به ايشون دو آپشن می دم. البته اين نظر شخصی منه و نظر شخصی ديگران متعلق به من نیست. يكی تهران، خيابان ف، پلاك ٨١، و ديگری، شيراز، بن بست ب، ساختمان ته كوچه. اينجا خانه ی ماست. پدر و مادرم اينجا زندگی مي كنند. كتلت و ميگو دوست ميدارند و سر اينكه كی ناخنگير را كجا گذاشته هفته ای يكی دو بار جر و بحث بی ضرری می كنند. در مقابل، عینکهای شان را، در کمال صفا، شراکتی به چشم می زنند. آنها كپه ی داروهای شان را لبه ی اوپن می گذارند و تقریبن یقین دارم قرصهای همديگر را هفته ای یکی دو بار اشتباهی می خورند. با اين حال هر دو كاملن سالم به نظر می رسند و اگر انكار مرا نديده بگيريد، در بيست سال اخير هيچ پير نشده اند. مادرم غذاهای خاصی را خيلی خوب درست می كند ولی قيمه را نه. پدرم اندی ميليون بيت شعر حفظ است و از تخته نرد سير نمی شود. چيچو و فرانكو غروبها شايد بروند پياده روی، شايد بستنی بدون قند بخورند یا سمبوسه. شايد هم آش بخرند بياورند خانه پای تلويزيون، يكی توی هال، مستندی، اخباری، يكی توی اتاق، سريالی، آهنگی. تا وقتی كه زنده اند، ايرانگردی من همينجا، در همین آدرس، متوقف می شود: وِلــو شده روی قالی، كرخت و راضی، بازنده ی جنگ خاموش كردن كولر در برابر اتحاد آن دو، كه غرامت بـُـرد را با آب طالبی و بستنی يخی می پردازند. شايد هم وِلــو شده روی تخت، در حالی كه به عادت نوجوانگی، درِ اتاق را به روی آنها بسته ام، ساعتها، و آنها كه در اين فاصله بيشتر از خودم نگران اند كه نكند تا وقتی ايرانم، حوصله ام سر برود. به عنوان يك ز.پ، حتمن می دانی كه ايران كشور پهناور و پرژنی ست با مسائل باستانی بسیار شدید و منشور حقوق بشر و تنها برنده ی مدال طلا از مسابقات جهانی طبیعت چهارفصل و مجهز به اسکی و جت اسکی. لاكن، گیرم پدر تو بود رُستم... (حذف شاهنامه به قرینه ی نان و خربزه). امسال ماه مبارك رمضان و تيرماه خرماپزان طی یک عملیات گازانبری، دست به دست هم دادند و در این سفر ما را به كنج عزلت خفانده و به حلق خانه چپاندند. دستشان هم درد نكند. يكبار برای هميشه اين عادت کریه خودتوريستپنداری را ترك دادند تا آدم هی ذهنش انگالك نشود كه حالا كه آمده ايران بايد حتمن خيلی جاهای قشنگ و ناز را ببيند و از چيزهای فراوانی لذت ببرد. پروردگارا، هرگز يادم نرود كه من هميشه همين تنبلی كه هستم، بوده ام و حتا در روزهای اوج بازيگری، با ناسزا و لگد تا همين دركه می بـُـردنده ام. یزدانا، من از موزه ها بیزارم و با دشت و دمن میانه ای ندارم. کائناتا، مرا ازوصف العیش-مرا-بـَـسان نااکتیو، از چسبیدگان به چاردیواری خانه قرار دادی، همچون ته دیگ عدس پلو به کف قابلمه ی روحی. دمت گرم (احتمالن از دكتر شريعطي). من نه پاسارگاد را ديده ام، نه درياچه ی زريوار. نه مشهد رفته ام نه تبريز نه يزد نه كرمانشاه. بعد از اين هم بعيد می دانم. اين مايه ی افتخار نيست در رزومه ی من. و قبول دارم كه چند ماه پيش طرحی مبهم ولی جذاب در ذهن داشتم از يك سفر جاده ای به گرداگرد ایران زمین، بسيار خسته كننده و طولانی، سرشار از خاک و خل و تساهل، و نیمروی بین راه، و توالت های تا خرتناق، و رودهای به-لیمو، و تپه های قطّاب (تنها شیرینی ایرانی دارای مدرک یونسکو)، و دختران کوزه بسر، و کلبه های واقعن روستایی با آجرنما و ایزوگام به عنوان عایق، و وسعت تشکیل شقایق. ولی، در نهایت واقعيت های صريحی در زندگی وجود دارند كه می توانند جهانگردیِ هر مرد گريزپای را محدود كنند به سفری معمولی، از فرودگاه تا خانه ی مادری.

August 3, 2013

First, There Was Thirst

با اتكا به شواهد كافي، قلبن معتقدم كه يگانه كاشف واقعي دلستر انار خودم هستم. فكر نمي كنم حق من بر اين كشف، از حق زكرياي رازي كه فقط عرق ناخالص كشمش رو به الكل سي چل درجه تقطير كرده بود، كمتر باشه. واقعن شما چي پيش خودتون فك كردين؟ اين كارتون درست بوده آيا؟ اگه من بر حسب تصادف توي تنور تيرماه يه شيشه دلستر انار رو از بيغوله ي يخچال يه بقالي بيرون نكشيده بودم چي به سر آينده م مي اومد؟ هوم؟ عزيزان ايران نشين پاسخگو باشند. حالا درسته كه من ديگه فقط رندوملي و گاهبگاه وبلاگ و حديث و مَتل مي خونم، ولي اين همه از گجت و كتاب و النگو نوشتيد، ولي نه حتا اشاره اي به دلستر انار؟ نكنه فك مي كردين ماه هميشه پشت ابر مي مونه؟ شايد هم هيچكس، حتا خود آقاي دلستري، واقعن تا حالا به ارزشهاي گاسترونوميك اين نوشيدني زئوسه پي نبرده.  بهرحال، من از اين كوتاهي هموطنانم، بويژه نزديكان و وابستگان، مي گذرم. زهي، اين كشف بر گلوي همگان گوارا. ساليان متمادي پزشكان حاذق جهان، و حتا معتاداني كه ترياك را با موفقيت به سوي هروئين ترك كرده اند، نتوانسته بودند اعتياد من به كولا را سبك كنند. بعد ناگهان اين طفل معصوم آمد، خيلي فروتن و تگري، با گازي بقاعده، رنگي برنزين،  و طعم اناري زيرپوستي، در سيصد سي سي آن كرد كه دوغ و دوشاب هاي پر گاز و گوز، گالن گالن فرو ماندند همي اندر. تنها در پن دقه، من محيط به كفچه پيموده، حلقن رستگار شدم. 

July 25, 2013

راهنماي جيبي سفر به ايران براي بعضي نفرات

با گئول آمده ايم تهران و روزي سه وعده آلبالو مي خوريم. خوشحالم از اينكه افراد معلوم الحالي كه دم از نسبي بودن آلبالو و افول مكاتب ترش و كمي گس مي زدند، با روشي علمي حالشان گرفته شد.

 من آينده ي درخشاني براي آلبالو پيش بيني ميكنم. آلبالو نوستالژي بردار نيست. آلبالو دوام آورده و هر سال زيباتر و باروحيه تر از قبل باز مي گردد و عجيب نيست كه من هنوز كرمي نديده ام.

 در مسير فرودگاه تا خانه من هايكويي سرودم: سيني هاي آلبالو، بر سينه ي سوپرميوه ها، از صلات ظهر تا بوق سگ

 مادرم، پارسال و سال قبلترش كه تقريبن پاييز بود كه آمديم، فريزر را از آلبالو انباشته بود. گوشتها را كه ورق مي زديم، در هر گوشه اي با منابع بسيار غني آلبالو مواجه مي شديم. و چقدر آن يخپاره هاي قرمزرنگي كه آلبالوها را به هم مي چسباند، مي چسباند.




 گروه هايي كه به من نزديك ترند، مي دانند سه سال است حال خوشِ بي قيد و شرطي (غيد و شرت؟ الكي. كنايه از دور ماندن طولاني از نوشتار فارسي) داشته ام. با اينحال، من از تمامي گروه ها ميخواهم جانب احتياط را رها نكنند.

 اينجا، هنوز هم جاي بسيار بسيار غمگيني است. اين را دو شب پيش كه ساعت ده پياده از فاطمي به سمت ولي عصر مي رفتيم و گئول يك شال قرمز و يك شال سفيد خريد و از جلوي وزارت كشور رد شديم و در سوت و كور ويترين بانكها، قبل از رسيدن به دوراهي يوسف آباد خسته شديم و ادامه نداديم، نقطه

 مي شود تقريبن هر شب كيك شكلاتي بي بي. مي شود بسيار كوبيده. فراوان بستني زعفراني. مي شود نيمه شب در بزرگراه جهان كودك، باد به صورت. ولي نمي شود آن حال و هواي دزد دوچرخه، و چهره هاي ژان والژان (در لحظه ي قرص نان) در سالن انتظار پر هرج و مرج ام.آر.آي، وقتي شانه ي چپم درد مي كرد. 

امروز صبح زود پياده رفتيم تا پارك لاله كه هوايي بخوريم. باور بكنيد يا نه، بدمينتون بدون تور هنوز رواج دارد. و زنان ميانسال سياهپوش، كه اخم نكردن را مغاير با قوانين پياده روي مي دانند. و نرمش صبحگاهي آنقدر جدي بود، كه آدم احساس خطر و رفاه مي كرد.

 كليشه وجود دارد و از قانون بقاي ماده و انرژي سرپيچي مي كند.

 گئول تحقيق ميداني كرده و مي گويد هيچ سالي اينقدر چادر نديده و مانتوها هيچ سالي اينقدر قرمز و بنفش و گلدار نبوده اند. آيا وي دچار حساسيت اكولوژيك شده؟ موشكافي در اين آمار را به كارشناسان مي سپارم اما پشيمانم از اينكه زماني فكر مي كردم گـــبـّــــه فيلم خوبي است. زندگي رنگ نيست. سگ ها تقريبن كوررنگ هستند و در زندگي سگي، رنگ فاقد ارزشهاي مورفولوژيك و روانشناختيك مي باشد.

 زياد راه مي رويم. زانوي گئول درد مي كند. مي مالم و مي گويم آلبالو برايت خوب است. حرفم منطقي ست. قبول مي كند و شروع مي كنيم.

 توصيه ي من به جوانان اين است، براي رسيدن به آلبالوي مطلوب، يك ساعت فريز كردن، و افراط در نمك، معمولن كافيست. اگر هم كسي مثل من قبلن غير از اين گفته، ديگر نمي گويد.