August 9, 2014

درباره ى لجن

ديروز داشتم تو جاهاى پرت موبايل علافى مى كردم كه يه در نيمه باز ديدم. با زانو يه قيژ دادم به در. نور خاكسترى، يا نارنجى نامربوطى زد بيرون. دو سه بند انگشت خاك نشسته بود رو اچتى-امل. اينجا بلاگى ميل لنگ بريده بود و ناتمام مانده بود. يه بستنى نيمخورده هنوز روى درفتباكس بود. خوشمزه بود.  

من، كه يه آدم واقعى هستم، سالها قبل، در لحظاتى كه در برابر جوخه ى تيرباران، در انتظار فرمان آتش بودم، يه كاراكتر دوغمسلك ساخته بودم كه مخلوطى بود از بهلول و بارباپاپا و محمود بصيرى. يه چند وقتى قيقاج رفت بعد يه روز به قصد خريد گوجه سبز، خارج شد و تا امروز مراجعه نكرده. حتا عكسش رو قبل از اخبار شهرستانها نشون داديم. همون كه ماسك كرگدن زده. ماسك رو دو سال پيش توى جوب پيدا كردم. اين بود وبلاگ من. ازموسيس. 

من فاقد رسم الخط و زبان ويژه و شيوه ى نوشتارى و مسائل هستم. اگر نوع جمله هايم بوى نا مى دهد يك نفر بوق بزند. من تابحال هيچ چيز ننوشته ام. گئول، حتا براى تو هم ننوشته ام. البته تو حساب نيستى. تو هميشه در صـِـدارس منى. حرف زدن آسونتره و به قول سعدى، عشق در مكالمه است. 

من از كودكان پكيده ى غزه معذرت مى خواهم. من صحنه ى آوار را روى مغز شما ديدم و از اينكه نتوانستيد من را مجبور به واكنش كنيد شرمنده ام. امروز هم به يك دليل كاملن مادى، فلــزّى، اينجا آمده ام. مجلس، پنج تا هفت، به صرف خيار و دانماركى، از كودكان دلبند شما در فرصت مناسبترى، هرگز، پذيرايى خواهد شد. 

چهار سال و دو ماه و سه هفته است كه حال خوبى دارم. چهار سال و دو ماه و سه هفته است كه در يك ظهر تابستون، پاچه هامو زدم بالا و پام رو فرو كردم توى اين نهر خنكى كه از وسط اين باغ گردو، توى جاده چالوس، نرسيده به آسارا، رد ميشه. بوى پونه هم مياد

 كار به جايى رسيده كه پس پرده احساس گناه مى كنم. چهار سال و دو ماه و سه هفته است كه سيرم و فقط به اندازه ى يه بستنى جا دارم. از اينكه با داغونهاى جهان عاى كانتكت برقرار كنم شرم دارم. هيچ كس در اين سراى سپنج شايسته ى داغون بودن نيست. هيچ بچه اى نبايد بپــُـكه. 

سه روز پيش كه پستچى بالاخره بعد از پنج ماه انتظار شمعدون مسى رو اورد، حالم تكميل شد. زندگى لب به لب شد. يعنى با چينش فعلى نيروهاى فيزيكى كهكشان، حتا براى يه قوطى كبريت خالى هم جا ندارم. من از تمام قوطى هاى جهان، از زلم ها، زيمبوها، خنازير، پنازير، استغناء مى ورزم. 

كودكان غزه، دنيا اونقدر هم گـُـهـگرفته نيست. علم در حال پيشرفته. حداقلش اينه كه اين فرضيه ى فيزيك كه جهان، سيزده و نيم ميليارد سال بعد از بيگ بنگ، در حال انقباض و كوچيك شدنه در حال اثباته. مگر نه اينكه همه ى ما، توى شهرهاى چندميليونى، همكلاسى ناممكن دوم دبيرستان رو هميشه در نابزنگاه ترين موقعيت مى بينيم؟ 

اصلن چرا راه دور بريم، همين خود شما، تا چند سال پيش كودكان فلسطين بودين، حالا كودكان غزه، چند سال ديگه كودكان شارع ابو قنبيد، بعد كودك اتاق عقبى، بعد نقاشى توى باد، بعد، محو ميشين. 

داشت يادم مى رفت. اومده بودم اين رو بگم اصلن. خيليا با شما رودرواسى دارن، ولى خودتون شايد تا حالا فهميده باشين. اينجا، كسى به سزاى چيزى نميرسه. خيالتون راحت

من آدمى نيستم كه به آسونى تحت تاثير اشياء قرار بگيرم. شما بايد اين شمعدون غول پيكر مسى رو ببينيد تا بفهمين چرا من اينقدر هيجان دارم. همين حالا كه در گوشه ى محبوب هال، با زاويه صد و سى درجه لم داده م، دارم مى بينمش روى ميز اون سر خونه، كه با زيبايى چهل زن، انحناهاى ارگانيكش رو. از كدامين بيغوله ى هند؟ با دستان كدامين پيرمرد چركول دنده پيدا؟ آه، احساسات قوى. 

من از نگاه كردن به مس خسته نمى شوم. شايد "قسمت" من در زندگى اين است، كه به مس نگاه كنم، گئول. 

1 comment: