داستانی بسیار کوتاه با پایانی نسبتن خوش: زوال فناوری شــِــر
يك روز همه از شر كردن خسته شدند. ديدند زندگي ديگران و زندگي خودشان دقيقن
به يك اندازه معمولي است. با تأني پا پس كشيدند و رفتند روي تراس دراز
كشيدند و سعي كردند بوي توپ هفت سنگ و درخت شاتوت مادربزرگ و چيزهايي از
اين قبيل را دوباره در باد عصرانه ي شهريور كشف كنند. با تقريب خوبي فقط
بوي كلاس پنجم مي آمد در ميانه ي آبان، زنگ علوم، كه معلم ناغافل درس مي
پرسيد. اين بو به هيچ درد خاصي نمي خورد. چرت شان گرفت و اتفاقن چه چرت
كرخت و معقولی هم از آب در آمد.
No comments:
Post a Comment