September 3, 2013

خ




آشنایی با شیراز

این قسمت: کمرخارون




ساعت یازده صبح چهارشنبه ی گذشته، در راسته ی بزّازهای بازار وکیل، مردی حدودن پنجاه ساله در میان موج توریست ها که اکثرن زنان قشقاییگونه و بندریطور هستند، عمود بر گذر جمعیت ایستاده و کمرخارون می فروشد. مرد عمیقن پوکرفیس (قمارچهره) است و حتا فسیلی هم از آخرین باری که خندیده یا رنجیده، لابلای گسل های فقیرانه ی صورتش دیده نمی شود. انگار که صورت ورچلوسیده اش را از ساروج سرشته باشند. مرد با مونوتون ترین و بی تفاوت ترین صدای ممکن، نه بلند و نه ضعیف، با درنگی روی «و» و ته مایه ای پرسش گونه (کمرخارون؟ انگار خودش هم مطمئن نباشد از وضعیت)، و فاقد هر شائبه ای از تحریک عابران به خرید، جنسش را معرفی می کند: کمرخارون... سه چار ثانیه مکث... کمرخارون. و در طول دو سه ساعت بعدی، که دو سه بار دیگر هم از آنجا رد شدیم، نه میزانسن تغییری کرده بود، نه مونولوگ. کمرخارون... سه چار ثانیه مکث... کمرخارون. مرد موهای  صاف و چرب خاکستری دارد، و ریش سیخ سیخ و چرب خاکستری و شلوار معقول و چرب خاکستری و در این بلبشوی گرما و عرق و عطرهای ارزانقیمت، یک چیز بافتنی یقه هفت پوشیده که محتوی شکمی میانه حال است. پلک بالا و ملحقاتش تا لبه ی مردمکش آویزان اند و پلک پایینش به بالشتکی کبود منتهی می شود که البته به کبودی لب های کلفتش نیست. امیدوارم آن روز یک نویسنده ی روس هم از راسته ی بزّازها رد شده باشد تا شرح کامل و دقیقتری از اوصاف مرد کمرخارون فروش در حافظه ی بشر ثبت شده باشد. در غیر این صورت نکته ای که حتمن باید خاطرنشان شود این است که حتا برای منی که در عمرم فقط همین یک بار یک کمرخارون فروش دیده ام، و تجربه ی شخصی در امور مرتبط با کمرخارون نداشته ام، تصور شغل دیگری برای او، غیرممکن شده است. بس که کاسب، و کسبش بهم تنیده، هوموژن و لاینفک بودند.





کمرخارون وسیله ایست متشکل از یک دسته و یک کلّه، که در مورد خاص فوق، دسته پلاستیکی و قرمز رنگ بود، به طول حدود پنجاه سانت، و کلّه شبیه دست عروسک بود، با چهار انگشت، به رنگ جوراب رنگ پا، به پهنای حدود پنج سانت. از کمرخارون برای دسترسی به نقاط کور کمر در هنگام خارش استفاده می شود. تا پیش از اختراع کمرخارون، اینکار به روش دیم، و توسط سیخ کباب، میل بافتنی یا هرچیز دراز و در دسترس دیگر انجام می شد. کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من. این انگول حکیمانه فقط نود درصد درست است. چون ده درصد از نواحی مرکزی کمر در سرزمین هایی واقع شده که یا بالکل خارشبل نیستند، یا هستند ولی نه آنجوری که کیف بدهد. کلن ما دو نوع خاراندن داریم. یکی آنکه صرفن به قصد رفع خارش است. و دیگر آنکه به قصد کسب لذت مرموز و کیف حلالی انجام می شود که در حین خاراندن به آدم دست می دهد. کمرخارون ضمن مکانیزه کردن خار، تمرکزش روی دسته ی دوم است. اغلب به کنایه می پرسند آخر مگر وسط کمر آدم چند بار در سال احتمال دارد به خارش بیفتد که حالا بیاییم و دستگاهی برایش بخریم و برای روز مبادا انبار کنیم. اوّلن، شیوع کمرخارگی در طبیعت اغلب دست کم گرفته می شود. بخصوص اینکه کمرخارگی محدود به انسان نیست و همه ی ما در مستندهای رازبقا خرس هایی را دیده ایم که کمرشان را به درخت می مالند و خرهایی که پشت به خاک خرغلت می زنند و غیره. دوّمن، نقطه ی کور یکی از مباحث مهم فیزیک است و هنوز که هنوز است دانش بشری نتوانسته مانع از این شود که گاهی به محض اقدام به یک گردش به چپ نرم، در یک کوچه ی شش متری خلوت، ناگهان یک تریلی هجده چرخ از وسط آینه بغل خالی، ترمز ببُرد. سوّمن، خارش کمر یک امر روزمره ی کمیت-محور و دم-به-ساعت نیست و جایگاهش به مراتب بالاتر است از خارش زخم در حال خوب شدن، یا خارش مغاک گوش که از تیررس سوییچ راننده تاکسیها هم دور است ، یا خارش نوک دماغ بر اثر عبور یک مگس از سه متری آدم، و امثالهم. این خارشها همه یک علت مادی و بیرونی قابل کشف دارند. اما خارش نقطه ی کور کمر یک پدیده ی ناملموس است که انگار بیشتر به نیت اینکه دور هم باشیم رخ می دهد و بخاطر روحیه ی تنوع طلب بعضی از اعصاب. شما هرچقدر هم که بگردید، آنجا روی کمر چیزی پیدا نمی کنید. در مقابل، همان صعب العبوری و سخت الوصولی، شهوت مرابخار-مرااساسی-بخار را بیشتر و بیشتر شعله ور می کند و همزمان نوعی فرهنگ انتظار، نوعی گوشبزنگی سرخوشانه را پرورش می دهد و اینجاست که یک کمرخارون حی و حاضر و روپا، می تواند ارزشهای خود را نشان دهد. 


  

9 comments:

  1. زندگی ها یه جایی از هم، هم، نپاشن ولی از هم دور می شوند. تا 11 صبح چهارشنبه ما مسیر یکسانی را طی کردیم و پیش می رفتیم. شما همه ی نوشته های وبلاگ (ها)ات (یت) را به تنهایی نوشته بودی و من به تنهایی خوانده بودم. شما باز گهگاه با ناز و ادا می نوشتی، ما گهگاه با "بازم شروع شد" میخوندیم. تا اینجا کسی دینی به کسی نداشت و ایمانی به چیزی. بعد شما نظم را به هم میزنی میروی یک شیراز مرد کمر خارون فروش را میبینی و من مردِ در صندوق پیکان آش فروش را که وقتی کاسه ی یه بار مصرف-ولی قابل شستشوی-آش را گرفته، بر خیابان ایستاده، شاگردِ دست از پنجره بیرونِ یک پراید، یکی را می گیرد و بعد به خیال نذری بودن یا از روی زبری و زرنگی گاز می دهد می رود. واضح است که چه بر سر ما آمده و این صیرورت از کجا آب می خورد و کی آب به آسیاب کی می ریزد.آن دینامیک کجا و این استاتیک کجا؟
    من بورم پوکرم را گاز بزنم که امروز هر چه بازی کردیم7و3 بودو 2و9.

    ReplyDelete
  2. یکی‌ از اتفاقات خوبی‌ که تو این چند سال افتاد دوباره نوشتن شما بود.

    ReplyDelete
  3. به جای دکوپاژ فکر کنم باید می نوشتی میزانسن

    ReplyDelete
  4. یه یارو هست کور. کورِ واقعی. حالا می گن نباید گفت کور و باید گفت نابینا و روشن‌دل. ولی خلاصه کورِ ادایی نیست. چون تو کاسه‌ی چشماش خالی ئه و پلکاش رویِ اون جایِ خالیِ‌ چیزِ چشمش رو هوا تلو تلو می‌خورن. پایین‌تر از میدونِ ونک تو خیابونِ برزیل رو پله‌ی جلویِ‌ یه ساختمونِ اداری می‌شینه و آدامس می‌فروشه. دو جعبه آدامس یکی پی.کِی و یکی شیک می‌گیره دستش اون‌جا می‌شینه آدامس می‌فروشه.
    وجهِ تشابهِ این و اون فروشنده‌ي کمرخارون همون شیوه‌ی جار زدنش ئه. اینم از یه عبارت استفاده می‌کنه. «آدامس بیا آداااامس. ...آدامس بیا آداااامس.»بعد چند ثانیه مکث می‌کنه و دوباره همون جمله. هیچی، مطلقن هیچی، دیگه نمی‌گه. فقط همین جمله. یعنی اگه چند روز پیش نشنیده‌بودم که از یه یارویی می‌پرسید این پولی که دستش ئه چند تومنی ئه، بعید نبود آدم اعلام کنه که این در کلِ زندگیش فقط همین جلمه رو بلد ئه بگه. صدایِ فوق‌العاده بدی داره و رسمن دشمنِ من در زندگی محسوب می‌شه. هر روز صبح باید از جلویِ این رد شم و صدایِ نحسِ بلندشو بشنوم. روزایِ زمستون که هدفون می چپوندم تو گوشم از بدشانسی درست موقعی که از جلو این رد می‌شدم یا فاصله‌ي بینِ دو تا آهنگ بود یا اون تیکه‌ی آهنگی که داشتم می‌شنیدم ساکت بود و. بعد در کلِ این قضیه این حرصِ منو در میاره که هر روز کلی ازش خرید می‌کنن. به خصوص زن‌ها و دخترا. مردها هم آدامس می‌خرن ولی اونا بیش‌تر. در حالی که به نظرم به جرمِ آزاردهندگیِ صداش باید ببرنش بازجویی بفهمن واسه چی داره این کارو می‌کنه. این خریدارانِ مشتاق که سعی می‌کنن ترحم شونو نسبت به آدامسیه با لب‌خندی چیزی پنهان کنن(خیلی ئه قشرِ کارمند ساعتِ هفت و نیمِ صبح لب‌خند بزنه ها)احتمال داره یه جور صدقه دادن می‌دونن آدامس خریدن از اینو. صدقه‌ای که در عینِ حال شرافتِ یه مرد رو که با وجودِ محدودیت‌هاش اومده داره کار می‌کنه رو خدشه‌دار هم نمی‌کنه. درود به شرفت دلاورمردِ جویباری. تو نذاشتی دنیا جلوت واسته. حالا یه آدامسم بده که کام‌مون تا عصر شیرین و جنبنده باشه.

    ReplyDelete
  5. چه خوبه که برگشتی. علی الله. پرانتز و دو تا نقطه را هم می گذارم.:)

    ReplyDelete
  6. سلام دکتر جان! این عکسهایی که توی وبلاگت هست خیلی هاشون دیگه کار نمی کنه. مثلا عکس چاملی با پیژامه ش. حوصله داشتی درستشون کن.
    راستی اومدی ایران جاده چالوس رفتی؟ نصفشو اتوبان کردن و از اون پیچ و خمهای صدوهشتاد درجه ای که شما گفتی دیگه خبری نیست.چراغم گذاشتن که شبها موقع برگشتن خوابت نبره پشت فرمون.
    زیاده عرضی نیست
    عزت زیاد

    ReplyDelete
  7. کمر خارون من رو یاد پاچه خواری انداخت!

    ReplyDelete
  8. یک نوع کمرخارون برقی هست که کار را خراب کرده

    ReplyDelete
  9. خوشالم كه حوصله ندارم وگرنه مجبور بودم همه چيزو همين شكلي بنويسم و اين منو مي كشت.

    ReplyDelete