November 27, 2010
The Feather Pillow, By Horacio Quiroga
بالش پر
هوراسیو کیروگا
1917
ماهعسلشون مثل یه تبلرزهی طولانی بود. دختری دوستداشتنی و خجالتی با موی طلایی، که همهی آرزوهای کودکانهش در مورد عروس شدن، بخاطر شخصیت خشن و نتراشیدهی شوهرش به باد رفت. خوردان رو دوست داشت، ولی بعضی وقتا که شب از بیرون بر میگشتن خونه یه نگاه دزدکی بهش مینداخت و از هیبت و جذبهش، بخصوص وقتایی که توی راه بُغ میکرد و لام تا کام حرف نمیزد، به خودش میلرزید. البته اون هم آلیسیا رو به شیوهی خودش دوست داشت، اما هیچوقت نمیذاشت معلوم بشه. آلیسیا از این تنشهای بیدلیل گریزان بود. دلش میخواست بشه آزادانه ابراز علاقه کرد، بدون محافظهکاری، که خب، رفتار خشک و بیروح خوردان، هیچوقت این اجازه رو نمیداد.
خونهشون این سردی رابطه رو تشدید میکرد. سفیدی و سکوت حیاط پشتی، با اون کتیبهها، ستونها و مجسمههای مرمر، جلوهی پاییزی یه کاخ طلسمشده رو داشت. داخل ساختمون، گچکاری یکنواخت و برهنگی دیوارها که انگار یخاندود بودن، سردی نامطبوع خونه رو بدتر هم میکرد. موقع رفتن از یه اتاق به اتاق دیگه، طنین گامها جوری همهجا میپیچید که انگار سالها متروکهگی، فضای خونه رو بیمارگونه نسبت به هر صدایی حساس کرده باشه.
آلیسیا پاییز رو توی این «کلبهی عشق» غیرعادی گذروند. مصمم بود که روی رؤیاهای قدیمیش پردهی فراموشی بکشه و هر روز، تا غروب که شوهرش برگرده خونه، مثل زیبای خفتهای باشه که اسیر طلسم، به هیچی فکر نمیکنه.
کمکم لاغر شد. بعد از یه آنفلوانزای خفیف که به طرز موذیانهای روزها و هفتهها کش پیدا کرد، دیگه هیچوقت آلیسیای سابق نشد. یه روز عصر با کمک خوردان از جا پا شد و رفت تو باغ. بیجون و بیتفاوت اینور اونور رو نگاه میکرد. خوردان یک جور کمسابقهای دستش رو با مهربونی گذاشت روی سر آلیسیا که با همین تماس کوچک بغضش ترکید. بازوهاش رو دور گردن خوردان حلقه کرد و تمام دلهرهای رو که اینهمه وقت تو دلش مدفون مونده بود، با اشک بیرون ریخت. جوریکه هر حرکت خوردان واسه تسکینش، گریهش رو شدیدتر میکرد. آخرش همونجور آویخته، صورتش رو توی انحنای گردن خوردان پنهان کرد، آروم شد و بیحرکت موند، بیاینکه حتی کلمهای بگه.
این آخرین روزی بود که آلیسیا اونقدر نا داشت که از جا پا شه. روز بعد حسابی ضعف داشت. پزشک خانوادگیشون با موشکافی معاینهش کرد و براش نسخهی «آرامش و استراحت مطلق» رو پیچید. بعد موقع رفتن، دم در به خوردان گفت «نمیدونم. این ضعف شدیدش... توضیحی ندارم براش. نه استفراغی، نه سردردی، هیچی... بهر حال اگه فردا هم که پا شد حالش همینجوری بود، زود خبرم کن».
فردا صبح، حال آلیسیا بدتر بود. دکتر باز اومد. در نهایت به این نتیجه رسید که آلیسیا کمخونی وخیمی داره بدون اینکه اصلن معلوم باشه علتش چیه. بطرز مشهودی داشت به سمت مرگ کشیده میشد. تمام روز رو بدون کوچکترین صدایی میخوابید. توی اتاق کناری هم که چراغش دائم روشن بود، خوردان، خستگیناپذیر، بیوقفه راه میرفت. قدمهاش از این سر اتاق تا اون سر، فرش رو میسابیدن. گاهی هم که میرفت تو اتاق آلیسیا، همونطور ادامه میداد. فقط وقتی نزدیک تخت میشد، یه لحظه میایستاد و به صورت بیرنگش زل میزد.
بعد توهم شروع شد. اوایل انگار تصاویر مبهمی توی هوا جلوی چشمای آلیسیا معلق بودن. بعدن این تصاویر سقوط کردن به کف اتاق. با چشمانی وقزده مدام به فرش خیره میشد. گاهی بعد از اینکه نگاهش مدتها روی نقشی از فرش ثابت میموند، گونهها و بینیش رو دونههای سرد عرق میپوشوند و ناگهان شروع به جیغ زدن میکرد. با تنی خشکشده از وحشت، ضجه میزد، و با این حال نگاهش رو از فرش برنمیداشت. خوردان بهدو میاومد توی اتاق. آلیسیا گیج و مات نگاهش میکرد. مدتی طولانی همینجور منگ باقی میموند. بعد به خودش میاومد، آروم میشد، سعی میکرد لبخند بزنه و دست لرزان خوردان رو میگرفت و نیمساعتی نوازش میکرد.
یکی از موذیترین توهمهای آلیسیا، موجود میمونمانندی بود که وسط فرش «معلق میزد» و روی نوک انگشتاش سر و ته میایستاد و توی همون وضع آلیسیا رو ورانداز میکرد.
با پیشرفت کمخونی، نشانههای زندگی در آلیسیا کمرنگتر میشد و جاش رو به آشفتگی و هذیانی میداد که همیشه دم غروب عود میکرد تا دمدمای صبح. آفتاب که میزد، کرخت و بیجون، با چهرهای بیروح مثل یک مرده چشم باز میکرد، ولی در طول روز حالش نسبتن ثابت میموند، بدتر نمیشد تا دوباره غروب. انگار شیرهی جونش فقط شبها کشیده میشد. و همین، هر صبح، تن تکیدهاش رو بیشتر زیر بار لهکنندهی بیماری فرو میبرد. دیگه به سختی میتونست سرش رو تکون بده. توهم شبانهاش حالا بیشتر هیولاهایی بود که کف اتاق میخزیدن و از روتختی آویزون میشدن و پنجهزنان خودشون رو بالا میکشیدن.
بعد بالکل از هوش رفت. دو روز آخر، مدام نرم و بیصدا نعره میزد. سکوت مرگآلود خونه رو فقط همهمهی موهومی که از اتاق خواب میاومد به هم میزد و انعکاس بم و بیوقفهی گامهای خوردان.
آلیسیا مرد. خدمتکار که اومده بود بستر خالی رو مرتب کنه، چشمش به بالش افتاد. باصدایی آهسته خوردان رو صدا کرد. «آقا ... بیاین این لکهها رو ببینین، روی بالش. مثل خون میمونه» خوردان اومد، خم شد به سمت بالش و از نزدیک نگاه کرد. درست بود. جایی که از فشار سر آلیسیا به تدریج گود افتاده بود، دو تا لکهی تیرهی کوچک دیده میشد. « سوراخه، مثل جای گاز». خوردان گفت «بگیرش بالا جلوی نور». خدمتکار بالش رو بلند کرد، ولی بلافاصله از دستش افتاد کف اتاق. رنگپریده و لرزون همونجا ایستاد و با ترس به بالش زل زد. خوردان نمیدونست چی به چیه ولی رعشهای در کمرگاهش حس کرد و موهای گردنش سیخ شد. با صدایی توخالی زمزمه کرد «چی شد؟». «خیلی سنگینه آقا». خوردان بالش رو برداشت. جدن بهطرز عجیبی سنگین بود. از اتاق بیرون رفتن. بالش رو گذاشت روی میز نهارخوری و با یه حرکت روبالشتی رو جر داد. پرهای بالش توی هوا پراکنده شد. همزمان، خدمتکار با چهرهای بهتزده، فریادی از وحشت کشید. توی بالش، لای پرها، جونور عجیبالخلقهای که بیشتر شبیه یه گلولهی گوشتی زنده بود، داشت آروم پاهای پشمالوش رو تکون میداد. بدنش اینقدر آماس کرده بود که به سختی میشد چشم و دهنش رو تشخیص داد.
از وقتی آلیسیا رو جا افتاد، شب به شب این موجود کریهالمنظر، پوزهی دراز، یا بهتر بگیم خرطومش رو به شقیقههای دختر میچسبوند و خونش رو میمکید، از همون گزشگاهی که به سختی قابلدیدن بود. هرچه آلیسیا ضعیفتر شد و کمتر حرکت کرد، مکیدن خونش هم برای این «انگل پَر» آسونتر شد و سرگیجهوار شدت پیدا کرد، جوریکه فقط توی پنج روز، تمام زندگی آلیسیا رو چکه چکه از تن زیباش تخلیه کرد.
انگل پر، پدیدهی نادری نیست. اینها در زیستگاه طبیعیشان معمولن کوچک و کمتحرک هستند و به زحمت ممکن است دیده شوند. اما در شرایط مطلوب، پر کافی و خون کافی، میتوانند تا حد یک جانور عظیمالجثه رشد کنند. این انگلها تمایل ویژهای به خون انسان دارند و گزارشهای زیادی از رشد و تکثیر آنها در بالش پر به ثبت رسیده است.
هی یادم میره که میشه وبلاگ نوشت. متن اسپانیایی این داستان رو زدم توی مترجم گوگل و از انگلیسی ترجمه کردم. بعد واسه اینکه مطمئن بشم گند گندهای نزدهم، با یکی از ترجمههای چاپشدهی انگلیسیش مقایسه کردم. به فارسی هم البته ترجمه و چاپ شده این.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
سبک نوشتنت تو این ترجمه خیلی خوب نشسته. اسم این نویسنده ی گمونم اوروگوئه ای هم اولین بار الان به فارسی تو اینترنت نوشته شد.
ReplyDeleteشما یادت میره میشه وبلاگ نوشت، ما اما هر روز سر میزنیم و میبینیم همون که بود هست و میگیم سرش شلوغه.
This comment has been removed by the author.
ReplyDeleteبه عنوان یک مترجم که ده ساله دارم آکادمیک روی زبان اسپانیایی کار میکنم و دهنم سرویس شد تا این زبان رو یاد بگیرم، با این شیوۀ ترجمهات کاملاً مخالفم... اونم از طریق مترجم گوگل که به جز اصطلاحات رسمی یا خیلی متداول، ترجمههاش لغت به لغت هستند و خیلی از اصطلاحات محاورهای رو اصلاً نمیشناسه. این ترجمه کردن آثار ادبی از روی یک نسخۀ ترجمه شده مثل این میمونه که مثلاً یکی حافظ رو از زبان انگلیسی به فرانسه ترجمه کنه و انتظار داشته باشه حق مطلب ادا شده باشه
ReplyDeleteیادت نره لطفن
ReplyDeleteمرسی برای ترجمه و ممنون برای اینکه باز هم بلاگ نوشتی، اصلا امید نداشتم آپ شده باشه این صفحه
ReplyDeleteراستی زدن بلاگ من رو ترکوندن سرباز گم و گور
کلا چندان نمی نوشتم ولی واسه رو کم کنی یکی دیگه ساختم که به زودی راه اندازی میشه
حالا شما آقا یا خانم اسنو نوتز خیلی خودتو ناراحت نکن
ReplyDeleteوای چقدر وحشتناک بود...زهره ترک شدم بابا!خدا خیرت بده والا
ReplyDeleteخوب بود ولی چقدر ادبیات توصیفی....سرم سوت کشید
ReplyDeleteخوب بود ولی چقدر ادبیات توصیفی....سرم سوت کشید
ReplyDelete